با عرض سلام خمت شما وستان عزیز امید وارم هفته ی خوبی داشته باشید امروز میخوام فصل سوم کتاب هری پاتر رو بذارم
اگه خوشتون اومد بگین بیشتر کنم و فصل های زیای رو بذارم
عزیمت دور سلی ها:
صدای به هم خورن شدید در جلویی درراه پله طنین اناخت وصدایی غرید هی تو ....شانزه سال مور خطاب گرفتن برای هری شک نداشت که شوهر خاله اش اورا صدا میزند.با این حال بلافاصله جواب نداد.هری هنوز در فکر قطه کوچک و با ریکی بو که برای ثانیه ای فکر کرد چشمان دامبلدور رادر آن دیده است.زمانی که ورنون فریا زد پسر هری به آرامی از اتاقش بیرون رفت وبه سمت در رفت .لحظه ای توقف کرد تا تکه ی شکسته آینه رابه کیفش اضافه کند.زمانی که هری بالای پله ها ظاهر شد ورنون غرید:چقدر طولش دادی بیا پایین باهات حرف دارم.هری قم زنان از پله ها آمد دست هایش را تا ته توی جیب شلوارش کرد به اتاق نشیمن نگاهی کر و هر3دورسلی ها در آنجا بودند.آنها لباس پوشیده و آماده برای حرکت بودند.عمو ورنون یک ژاکت کهنه پاره پاره ودادلی پسر خاله گنده هری کت چرمی اش را پوشیده بود هری پرسید بله؟؟؟؟؟؟ورنون گفت بشین.هری ابروهایش رابالا برد.عمو ورنون از چیزی خیلی ترسیده بود.هری نشست و فکر میکرد چه شده است .عمو ورنون شروع به راه رفتن کرد خاله پتونیا و دادلی به او نگاه میکردند.عاقبت ورنون جلوی هری ایستاد و گفت:من نظرم را عوض کردم هری گفت چه سورپریزی!!!!خاله پتونیا گفت اون لحن روبه خودت نگیر.ورنون به اوگفت خفه شو. بقیه داستان در
نویسنده: مصطفی تقی زاده(یکشنبه 87/10/29 ساعت 12:21 عصر)